بعد از ده ماه
سلام خدایه خوبم
از حال و احوالم خبر داری دور شدم دور تر از اون چیزی که فکرشم هیچ وقت نمیکردم
ولی خودت میدونی چقدر دغدغه های دنیا وقتم و گرفته ولی این توجیه خوبی نیست
دخترم بدنیا اومد سی ام شهریور ماه 1399
برام شد یه روز خاص . روزی که هیچ وقت از ذهن و یادم نمیره
روزی که طعم شیرین مادر شدن و چشیدم
فقط میتونم بگم شکرت
الان 10 ماه از اون روز قشنگ میگذره و هر روز بیشتر از روز قبل شاهد قد کشیدنش هستم
ولی نمیدونم چرا این روزها کم آوردم . عصبیم . افسرده ام
گویا هیچ کس درکم نمیکنه . خسته ام از دغدغه های بچه داری . خونه داری
مخصوصا الان که مرخصی زایمان هم تموم شد و سه هفته ای هست که اومدم اداره
گفتم بیام حال و هوام عوض میشه ولی نشد .
فکرم مشغول دختری . مشغول زندگی و همسرم که این روزها خیلی از هم دور شدیم و هر روز داره بیشتر میشه
این قضیه داره نگرانم میکنه
عصبیه . استرس هاش زیاده . منم که خسته ام . سره دختری بحث و هزار تاچیزه دیگه
خودت میدونی
اومدم اینجا بعد این همه مدت . البته یه نیروی منو کشید اینجا . ازت بخوام بهش آرامش بدی . بهم صبر بدی
تا بتونیم این روزها رو پشت سر بگذاریم و دوباره بشیم همون خانواده شادی که همه ازش تعریف میکردن
کمکم کن بتونم زندگیم و بخوبی حفظ کنم . دختری خوابش درست بشه و سلامت بشه که من انقدر استرس نداشته باشم در پناه خودت حفظش کن
کمکم کن بتونم قدر این روزها رو بیشتر بدونم . حداقل یکم شاد باشم . همسرم همراهم بشه و مثل قبل دوستم داشته باشه و دور نشه ازم
دستم و بگیر ... که من بدونه تو هیچم
شکرت خدایا برای همه چی
کمک کن این روزهای پر از استرس کرونایی که همه جا هست زودتر از بین بره . همه سلامت باشن و زودتر همه واکسینه بشن ...
وای که چقدر دلتنگ بودم ... آروم شدم آروم آروم
چون تو دارم ... همه دارم ... دگرم هیچ نباشد ...